زروان

Image

"زروان"

میون خلائی که هیچ چیز نبود
یعنی هیچ بود و هیچ بود و هیچ بود و هیچ
شروع و پایان و زندگی و مرگ نه
من تنها بودم و من بود و من
نه رنج بود و درد نه انزجار بود
جهان تو فکر من به عادتش تو خواب بود
زبون من چرخید گوشم صدا شنید
و این ایده، نقطه‌ی انفجار بود
چشم زدم بهم دیدم تیله‌ها رنگ رنگ
منظم، متعادل، محرک به هر سمت
تو دامنم یه سیاره افتاد از خاک و باد
آبی و شاد، سبز و روشن‌نژاد
ماهی تو دلش شنا کرد پرنده پر زد
حس کردم روح میوه‌هاشو مثل فرزندم
هزاران هزاره به تماشا نشستم
تا بچه‌هاش زبون وا کردن به اسمم

خدای سنگ بودم، خدای مَه و خورشید
و خدایی بودم که خوب و بد آفرید
خدای تن خدای سر، کلام و عقل
یه خط صاف، بی‌ بازگشت به عقب
همیشه جاری بودم همیشه تو سفر
همیشه کنارشون موندم با بودنم
یاد دادن نسل به نسل خندیدن و فهمیدن
چه کوتاه و بلندپرواز روح زمین رو دیدن
از خاکش گرفتن، به خاکش بخشیدن
تو طبیعت افسار بذر رو به نظم کشیدن
با تنور شدن اهلی، از وحشی ترسیدن
با تمدن و اخم دیوار دور هم کشیدن
من قصه‌ی بچه‌های مادرِ زمین رو دیدم

توی غار خزیدن
از این شاخه به اون شاخه جهیدن
و به تماشای عقاب رویای پریدن دیدن
همه آرزوهاشون رو توی نقش می‌کشیدن
تو موسیقی رودخونه صدای نی شنیدن
سرنیزه‌ی تیز رو نشون به دل میگیرن
هیچکدوم نمیدونن کی سیرمونی میگیرن
چه سخت به دنیا میان و راحت میمیرن
خودشون رام شدن، طبیعت رو رام ندیدن
ریشه‌ی تنفر رو دَووندَن از ترس دَوییدَن
خون چکید تو کاسه شد مرهم زخم
چه عمیق و پر چرکه جراحت ابدیت
یه سری مَلّاک شدن یه سری تاجر
یه سری سرباز، اندکی گوشه گیر و عاقل
سیاهچال واسه نادم شکنجه واسه زندان
شمشیرها کوفته شدن بین کلی پُتک و سندان
زدن زمین شخم به وسعت کلاغ‌ها با جرأت
به مترسک‌های پَروار داروغه ندادن فرصت
به ظاهر عظیم ولی شُل و پوکن دُوَل
آغاز و پایان هیچ و هیچ، رسم چرخ کهن
روزگار آدم‌ها داس مرگ دست گرفت
زودتر از زمان مقدر، قدر رقم گرفت
از وقتی بشر دوتا تاس سنگی زد بهم
جرقه زد به چارچوب آتشش شَرَر گرفت
چرخ ساخت و زد زیر بار گاو و الاغ
از رودِ زندگی‌بخش کشید نهری به باغ
چکش داد کوبید به بیدادِ بشر
اسب و پیل رام کردم واسه نبرد و تَشَر
هر شهری خدایی ساخت هر دِهی کدخدایی
به عشق کجا رفتن کشتی داره ناخدایی؟
تو روی هم زدن تیغ به کمر هم کوفتن
با تیر و کمون پای دشمن رو به زمین دوختن
رو پشت چهارپا از هم سر و دست بریدن
دوتا پای استوارشون رو زنجیر کشیدن
تا زندن اسیرن راه آدمی همینه
پر پیچ‌وخم، مرگه راحت آرمیدن

زل زده به من یه سرخپوست با دماغ کج
نماد شکست رفیق زمین دوست شب
میگه «کجا کج رفتم که اینه عاقبت
چرا قوی ضعیف رو میکشه تو این باغ‌وحش؟
نبودی جای من، نبوده عدالت
رسم نوازش این جهان سراسر بداهه‌‍ست
مثل من زیاده، تشنه‌ی یه جرعه
اجدادم مُرده، نَوادِگانم مُرده
انقراض یعنی بازدَم، دَم یعنی بقا
هوس‌باز یعنی آدم، دمدمی مزاج
کلی خیره موندن زردپوست تا سیاه‌سر
هرچی سکه طلاتر رنگ برده سیاه‌تر
من که دست ندارم! بیاد کاری ازش بر!»
گفتم کارمو کردم فقط ناظرم تا آخر
به مرور رشد میدم، در دمی میکشم
قادر مطلق منم، با غمی می‌خوشم
هنوز تو نور دیده می‌رقصند این دو شمع
حقیقت انسان نیست پی بیش و کم
درکی فراتره پشت استخون جمجمه‌‍ش
حکایت میخ و سنگ، فانیه سیم و زر
با سکوت و صبر می‌فهمه زبانِ جهان
تو زمان محدود عمرش ساکن و دوان
هرچی بدونه بیشتر می‌فهمه هیچی ندونه
بیرونت می‌جوشه علم ولی آگاهی درونه
اراده‌ی آدمی اینه حتی با جسم ناقص
میشه پُر روح بی‌کرانش با مِهر خالص
اشک و لبخند می‌تونن دو روی یه سکه‌‍شَن
با احترام به طبیعت و استادی عاشق
زُروانه قاصر از وصف این دوپا
موجودی مدعی و ناطق و اهلِ قیل‌ و قال
ولی مرام من اینه وقت رفتنش که شد
تو بگو هیچ‌وقت نبوده انگار، هیچ کجا!

 

جای انسان خالی
ببینه بعد تولد و مرگ فصل رو
جای انسان خالی
ببینه تعادل از ریشه‌ها تا برگ رو
جای انسان خالی
ببینه صلح ممکن شده
جای انسان خالی
نبودش واسه نابودی مشکل شده
جای انسان خالی
ببینه شهاب‌سنگ چجوری زخم میزنه
جای انسان خالیه
بشنوه سکوت از خوشحالی چَه میزنه
جای انسان غمه
غم نبودن فردی که منو درک کنه
جای انسان مرگه
تو لحظه‌ای که حس بدنش رو ترک کنه
جای انسان سلاح
دست، پا، سر، زبون قطع کنه
جای انسان قحطی
با سیلی صورت سرخش رو زرد کنه
جای انسان سبو
پر از چشمه های آب شیرین تورو مست کنه
جای انسان قایق
دریای بی صاحبش رو فتح کنه

در دایره‌ی قسمت ما نقطه‌ی تسلیمیم» (حافظ)«

بجز خاطراتم نیست هیچ جایی جای اون
بجز درنگی تو ذهن، خاری تو دست باغبون
تو بی‌کرانه زنده‌ها جون میدن بهم
جای همه خالی تا بفهمن رمز و رازمون

منم تنها، تنها ترین
تنهای بی‌پناهِ لب‌های بی‌صدا
هزاران چشمِ همه‌ چیز بین، سوادِ آدم‌ها
طاقتِ سیر از نفس سیری‌ناپذیرِ باورها
منم اعظمِ داورها، چینِ دامن‌ها
تو دامنه‌ی بی‌انتهای گیتیِ عالم‌ها
منم دلتنگِ جای خالی آدم
که با زبون‌های قشنگ سرودی زنن به بادم
قلپ قلپ احتماله تو کوزه‌ی جسمم
هم آرامش هم ستیز، از هرچیزی یه قِسمَم
لب جامِ جانفزای من از بوسه باکره‌ست
طلسم و موهبتم اینه تا ابد عاشقم
منِ خودخواه، منِ بی‌رحم
پُر از شورِ آینده بی‌انتظار و بی‌بند
منِ آهسته که هم کودکم هم پیرم
من همیشه حاضرم، نه زودم نه دیرم

 

اکومن

میزنه هم خون می‌جوشه دمنوش
دندوناش و گوشت لاش یادت میاره چند بود
قیمت انسان بالغ، بستگی داره، به چی؟
هممم خب مثلا بگم شوش
رد میکنی که بده آدم برّه بذار
هفت‌تیر کشیدن مملکت بپا نره بگا
این سرود ملّیه از تو فاضلاب تهران
تو سوال داری جواب میدم چرا میگن بهم بام
اول نشون بده رو ضرب با من میزنی کله
بعد نشونت میدم قیمت روزنامه تو دکه
بعد باهم میریم یه دور دورِ میدونِ اصلی
می‌پرسم آزادی کجاست؟ هیشکی هم بلد نیست
وقتی گشنه شدیم میزنیم یه فست‌فود چرب
بعد میریم نرمش سر چک میزنیم شرطی
بدون گرمی سردی، خریدارته خب چندی؟
قفسِ جهان ازت می‌خواد مبارزِ رزمی
ببین میفهمی؟ بشنو میگم چی
میاد یه هیولا که تشنه خونه وحشی
میزنه زمین رو شخم با فتوحات جدی
نه رستم حریفشه نه سردار ملّی
نه فارسی میفهمه نه چینی نه عبری
میزنه هم خون، به چه میلی!
هممم واسه فرارت هم دیره
تو بچه آخرالزمانی چه پدرت پیره!
تَهِ دیگه سوخته از دیده به دل نشست
این چی میگه؟
یه دیوه؟ نه بدتر از دیوه
غیوره، شجاعه، خَمِ پهلوون میگیره
ساختمون ساندویچه واسش، نوشابه قیره
شایعه شده آقازادش دیوِ سپیده
جوهر پلیدیه همصدای این غریزه
صد مردِ یَلِ این قبیله رو حریفه

«سرش چون سرِ پیل و مویش دراز
دهان پر ز دندان‌های گراز
دو چشمش سپید و لبانش سیاه
تنش را نشایِست کردن نگاه»
(شاهنامه فردوسی)

بینم آشنایی داری با اژدها یا نه؟
نفسم مرگه دوتا بالم گردبادِ اعمالم
آدم‌ها افسانه می‌بافن و می‌گفتن درباره‌ام
که عمر من قد جهانه، جوان و سرحالم
برعکس زمین که میبینی خشکه مثل لب راوی
فلجه قانون مدرن تا کُدِ حمورابی
این آشوب ناگزیره، سر به تن نزاره
چه تو آب چه تو خشکی چاره بقا فراره
گاهی دوست داری ملت رو به توپ ببندی مهلک
ولی همسایت می‌بینتت و بهش میگی مخلص
اونکه چیزی نگفته بود، تعطیلیا دربست!
تو آدمی احمق، باد نده غبغب
بهت یاد میدم رموز سلطه
که بشی سلطان دل‌های پر ز عقده
پر ز کینه، پُرّ، پر از پدیده
همیشه گشنه که عینهو غذا ندیده
صبور واسه مردم میشه پیامبر کفر
بهت یاد میدم چوبِ جَهله زورِ حرفِ تو
فقط کافیه بخوای، جنگه معطلِ طبلِ تو
ای شاهِ جهانگیر، رقصِ سکه‌ها به ضربِ تو
قلمِ اندیشه بشکن، تا میتونی سر بِبُر
بی بهونه نه! خدا و خون رو حربه کن
کتابی بنویس که مُفَسِرهات باشن دست پر
اسمش رو بذار به قبله‌‌ی عالمت سجده کن
تموم راهکارش رو میذارم کف دست تو
دستت رو به خون بشور، خوناب رو شراب مزه کن
زیر سُم ستور و دَد خرابه ارگِ تو
زمین مدافع محل فاجعست، حمله کن!

«سرش چون سرِ پیل و مویش دراز
دهان پر ز دندان‌های گراز
دو چشمش سپید و لبانش سیاه
تنش را نشایِست کردن نگاه»
(شاهنامه فردوسی)

وهومن

به پای وظیفه کرد قبول حرکت
بارها دیدم از کودکیش زمان رو خم کرد
بچه ها رشد میکنن جهان رو درک میکنن
لبخندها اخم میشن جای بازی جنگ میکنن
ولی اون فرق می‌کرد
در راه کشف منبع نور دانای بی‌همتا قبول مرگ می‌کرد
همیشه آگاه به مزدا، زبون به یسنا
آشنا پر از نشانه‌های بی‌شمار دست‌ها
پاها، سرها، چه زندگی‌ها و عمرها
میتونه عوض شه با همین یکی از ما
وقتی به دنیا اومد رفتم تو جلدش و خندیدم
بشارت میداد از هرچی که این آدم‌ها ندیدن
نشنیدن هرچی کباب کردن این قند رو نبلعیدن
من میدونم که ما‌بینشون دور شدم از فهمیدنِ این موضوع
که مردم از خودشون فراری و دربند
چرخ میزنن رو زمین مثل باد هر دم
دیو مست پرستیدن که شرم نفهمیدن
هیاهوی شر بیشتره شهر رو بهم ریختن
سبز و آبی خدا رو به صد تا غرض میدن
بی‌صبرانه قد میکشن، همیشه هرز میرن
از دست این آدم‌ها خسته یه پسری بود
نشسته لب رودخونه کوزه‌هاش رو آب می‌کرد
دل به تاریکی نمی‌داد با خودش خیال می‌کرد
کشتی‌هاش که غرق میشد عقل رو ناخدا می‌کرد
زبونش می‌چرخید می‌داد به پیکره دستور
که من حاکمتم میگم تو بنویس از رو
افسار نفسش رو برید و انداخت ته رود
برگشت رو به من، زل زد، خشکش زده بود
چشماش رو مالید، دوباره دید
زمان رو خم کرد، در من زمانه دید
زبونم رو می‌فهمید بی راندنِ سخن
مثل آتش بود، شعله گرفت، زبانه کشید
سال‌ها سنگرش کوه بود و جامعه کشتارگاه
خلوتش من بودم همدمش سرمای شمال
به فکر آزادی سرود، به عشق ایزد فروغ
شد عمر آدمی محکوم به طلوع و غروب
به مردمش می‌گفت ریشه‌ی اَهرِمَن دروغه
اگر به خودت ببالی از سقوط میسازی فرود
دنبال من نیا دنبال خود برو از امروز
تا هرروزی که زنده بودی شاد بِزی امروز

وقت رفتن عمر هیچ آدمی دراز نیست
وقتی صبر سر میاد از اینکه دری باز نیست
اگر گشوده نشد خودت حلقه‌ی در شو
دروغه اینکه آدمی رو به کسی نیاز نیست
وقت رفتن فرصت آهنگ و ساز نیست
توان به همه فاش کردن این راز نیست
اگر شنیده نشد باز هم داد بزن که
یگانه راه زیستن، راه راستی!

زندگی فرخ و فرخنده‌ست نگو بس کن
دست نکش شاید شاه جهان بشه اونکه درمونده‌ست
از هر آدمی نیک بین و نیک گو و نیک پی ببر
که حق زیستن نیست زدنِ نیش
مهربان با مردمان باش و دامشون و دد
اعجاز تو اینه بکاری درخت تو خاک بد
تیشه به ریشه میزنن میدونم، تو قطره باش
چه برگ سبز چه زرد، چه بعد تولد چه مرگ
ولی افسوس که طرد شد و تنهایی خوشبخت شد
قدم‌هاش بهونه‌ی رویشِ گل‌های دشت شد
به دل کوه داد کشید و جواب درنگ شد
هرچی از دست داد آخر بهترش به چنگ شد
روشن روان جاوید، بهت یه مژده بدم!
من تو طول تاریخ زنده‌ام که قِصه‌ات رو بگم
تو آزاد بودی، خودت خواستی رو دوپا بری
تو این مسیر پر از درد و رنج آدم‌ها بری
سرشتِ تو کم از من نبود که پیش رُخِت مِهر
کم میاره نور و پشت ابر می‌پوشونه چِهر
و گر گیاهانِ گیتی از زیر خاک و گِل
میارن سر به فلک چون دمیده ریشه توی دل
کِل کِشان به سوی جشن پیوندِ مرد و زن
همزمان کالبدی بی‌روان به خاک بسپرند
همینه رسمِ بشر، همونه چرخِ فلک
همانا کلامت مرواریده تو چنگِ صدف
لب گشا، تن رها کن، صدای خودت باش
دل از کینه‌ی جهان شو، همراز خودت باش
همه سربه‌سر و دوش‌به‌دوش مست و تو بی‌هوش
به ساز خودت رقص کن، آواز خودت باش
اگر این تخمی که تو کاشتی چوبِ سپری شد
یا درختِ تنومندی تو باغ پدری شد
باید فرزند بود و جانشین بهتری شد
که سر تیغ رگت بوسید و خون جری شد

اشا

توقف نکرد زمانِ دَوون ، سر رو تن نموند
بی صبر و امون، نباش
که آخرین قطره از کاسه‌ی امید، ریخت
نترس، نمیشه بند رو برید
از این به بعد باید لب و ناخن رو جوید
از استرسِ خطِ پایان بی‌وقفه دوید
سر و سامون گرفت و خوب زندگی کرد
نکنه وقتی مُردی ببینی باز بچه شدی!
تو تو بیکرانیِ این جهان، یه نقطه‌ای
یه جهان با نقطه‌های درونت ساخت جمله‌ای
شاید تو دلِ پر کینه‌ی کیهان یه عقده ‌ای
شاید هم تفکرت نوره به نوکِ قله‌ای
مهم اینه غبارِ گذشته میشوره پوست و گوشت
میمونه استخون و هیشکی به در نمیبره جون
هزینه‌ی زندگیته عمرت چه پوچ چه پُر
مسلم بود قدرِ خودت فرجه‌ای
مثل بازنده‌‌پدر‌ها بی هیچ گله‌ای
تو ساختمون مردم سهمت زیرپله‌ای
شکم گشنه مغز رو سیر میکنه و بلعکس
تو از اون طبقه‌ای که اکثرا سیر گشنه‌ای
مثل تهمتنِ دستان، که دید بُرده
فهمید خویش کشته، تو هم واسه نفست برده‌ای
بغرّی یک بزدل نمیشه شجاع‌دل تو روت
ولی از خنجر دست خودت زخم خورده‌ای

تو تخم چشمتون تف نفرت کاشتن
بینوایان تو نشیب راه مهلت داشتن
کجای مسیره دوای درد بی دوا؟
چرا باید همیشه کف ظرف نصیبم شه؟

سوالِ بی جواب، سوالِ بی جواب
به علم میگه جادو خرافاتِ خلقِ بی‌سواد
از عمق بچگیت تا حالا که پیرترینی
هرچی ساختی مدیونِ عرقِ جبینی
نه کسی با یه بشکن، نونت رو طلا کرده
نه به یه چشم به هم زدن میشه گرفت سبقت
شاید زندگی تو همین صف، بی‌‌جواب موندنه
خوش به حال اونکه خندوندنش آسون‌تره
راحت میاد، راحت میره
دروغِ مادربزرگ‌ها باور میشه
اگه نور بهت چک زد یا دادش رو شنیدی
دیگه دیر شده نمیبره خوابت دیگه
ریشه تو وجودته تویی مهارتِ اجدادت
هر انتخابی کردن که این شده حالت
رو پا برو یا سینه‌ خیز، هرطوری شد
فراتر از بد و نیک، میرسی به درمانت
تا تونسته گردیده و بعد از تو این گردش
بی‌کرانه‌ها ارتشِ کائناته و مرزش
بیشترش که سخت گذشت، گه‌گاهی نرمش
چه شیرینه و شیرینِ ابدی خواب بعدش
مثل مادری که بچه به دست میکرد ترکش
پدر که گرفتش به بادِ کتک سردش
تموم مسیر عمر سراسر جای زخمه
همیشه غم هست چه با لبخند چه اخم
دیگه تموم، تمومه وقت
خاک و اشک گِل شد خمور من
نمونده روی لب جز سکوت من
وقتی خاک شدم بمون پهلوی من
طفل زندگی گدای شیر از مادره
محبت از درخت، رو تنت یادگار زخم
نگو سرنوشت تو همینه شور باشه بخت
گورِ بامداده خمارِ این حقیقتِ سخت

گور

تکراری بودن هرروزِ روزهام
عادت‌هام منو ساختن، نداشته باد و بوران
اثر، آتیش زبون‌کِش حرف، یا گور جامو
نکرده آب جاری پُر رگِ رودهامو
مغز من بهم میگه هرچند شکمت سیره
نمی‌میره درد، تا نداری پول تو جیبت
باهوش‌ترین آدم‌ها هم حرف‌های مفت می‌زنن
اون‌که پول می‌ریده الان تو گور کپیده
غیر اینه؟ یادگار ما یه تیکه سنگه
که مجوسی رو تنش نوشته زندگی قشنگه
هر چی مهمه از روحمه که از قلمم خون میاد
خودمم با نوکش کور کنم از دماغم تو میاد
در می‌زنه جمجمه‌ام، کسی خونه نیست
همه مشتری‌هاش پریدن، نداشتن پول پیش
کلی شعرِ نشنیده، مچاله زیر میز
کلی کودکِ مُرده، کلی گورکنِ پیر
می‌خونن سرودِ رفتن با سازِ زنده‌ها
نیاکانِ من می‌گفتن مرگ نیست انتها
گمم از حقیقت، بیچاره‌ترین مردمم
بی‌سرزمینم، از خدا طرد، از حقیقت گمم
ببین زبونم رو می‌فهمی یا ساده‌تر بگم؟
سوادم کمه، توانش هم نمی‌بینم تو خودم
و زندگی یه زنجیره از گند زدناست
قطاری که میره خالی سزاش سنگ زدناست
نگاهم کرد و خندید، گفت حرف‌هات چرت و مسخرست
کی نگام کرد یا چی گفت؟ تو چی بود دغدغه‌ات؟
رو سنگ اسمتو نوشتی یا نوشتن یاد دادی؟
چی ازت می‌مونه وقتی زیر خاک باشی؟
دِ لعنتی فکر کن! چرا بچه‌دار میشی؟
چرا تو عصری زاده شدی که سواد داری؟
چرا نمی‌پرسی از خودت که پشت لب این سنگ
چه دستی مجسم کرد خنده با تراشکاری؟

چه پَستم! یار من از بلندا بگو
زمینم گشت دور شمس، از مولا بگو
بگو که تشنم، که مُحتاجم، چه شرم می‌کنم
از مرض بی‌تفاوتی به دردا بگو
مبتلا به قصه‌های آدم‌هایی مثل ما
دنیای زنده‌ها مونده بدونِ اشتها
این جماعت مسیحش رو می‌کشه صلیب
این قبیله دلداده‌ی جهله، چه عجیب!
من هر روز از خودم می‌پرسم چرا تردید؟
اسیرِ آزادی‌ام که می‌میره به هر ترتیب
سماعِ سیاره ببین، بدونِ شرط عاشقه
باید چرخید و پرستید و گفت نور غالبه
ولی کیو می‌بینی، یه روزنه بده بهت؟
از آینده بگه و سکه نذاره رو چشمت؟
یه عهد ببنده باهات که وفادار باشه
کی معنی اسم خودش‌رو یاد گرفته؟
بچگی همه‌مون کنج دل جا گرفته
از پنجره‌ی ماشین تو مشتش باد گرفته
هر چی هم بهش بگی، پشت من راه بیا
از وقتی آرزو می‌کنه بال گرفته
میگه زنده‌ایم چون خدا گِل ما سرشته
رسمِ هفت‌شهرِ عشق رو بی‌روال نوشته
واسه آرامش خونه بچه میشه مسلح
چون رنگِ صلحش رو از سرِ زال گرفته